۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

به یاد آن روزها...









امروز بیست ویکم آبان...

 
ساعت هفت صبح برای پیدا کردن بلیط بخت آزمایی و شماره داوطلبیم تمام خونه رو گشتم.ساعت 8 به صف مسافرای بارون و مه رسیدم رفتم تا چاردیواری آرامش و پیدا کنم بعد از کلی فکر کردن به اینکه چه لباسی باید بپوشه تا بتونه کارشناسی ارشدو بدون دخالت هیچ دست و چشمی قبول شه,روونه ی پیچ و خم جاده شدم...




توی راه چند تا دندونه به بافته هام اضافه کردم وخوندمو شنیدمو دیدم...


بعد از چند تا پله به یه در چوبی رسیدم,دنیا همون بود فقط عوض شده بود.دلمه هایی که به اسم منو به کام دیگران می شدو از نظر گذروندم الان دارم چای می خورم...
منظره ی خوبی داشت به خاطر الکتریکی سر کوچه,انتخاب بستنی با دو تا بود,گرم بودو پر از قهوه ی تلخ,آخ که تلخیش حتی از گلوریا با پیراهن آبی و رقصنده های بی وزن توی قاب بیشتر بود
قرمزی پرتغالی که توزرد از آب در اومدو راننده آژانسی که توربو وار تو د ل تاریکی و نور می رفت تا به 10 تا تخم مرغ سوپری برسه...


اولش مثل بی خوابی بود,بعد یه سری تصویر...تمام خرج و مخارج و نفس به نفس داشتم...
امروز بیست ودوم...


بوی بربری داغ میاد! بعد از اینکه از شهرداری اومدم بیرون 12 نفرو دیدم با چند تا نخ و ماسوره(ل). نخهارو گرفتم و رفتم بالا هی رفتم و رفتم تا اومدم پایین,حالا برای چی؟برای چند تا کاکای خوشگل و خوشبو!
گل بودو گربه,درخت و دیوار,آب بود وآدم,حوا وحلوا...همه چیز بود جز من...نمی دونم کجا رفته بودم خیلی صدا زدم,در زدم ولی کسی اونطرف در نبود دوتا پنجرش باز بودو منتظر...نتونستم داخلشو ببینم,حتی خروسه هم نمی دونست.


بین کوه ها میکی رو دیدم,دنبال گلوریا می گشت...اگه دیده بودمش بهش می گفتم که دیدمش,آره.هنوز همون 12 تا دنبالمن,حتی لابلای جورابای پشمی...


1مرد با 11 تا زن,ناهر خوب بود,ترش بودو حجیم.داشتم در مورد لباس به یه نتایجی می رسیدم که وقت اضافه تموم شد,رفتم حمام..


انار...
نزدیکای صدو سیزدهم یهو همه چی تاریک شد,مثل شکلات تلخ.توی ازدحام ایستگاه اتوبوس, زدن...


یکی از د ماغش در اومد...همه چی تاریک بود ولی نور داشت,ماشین داشت,خنده داشت,تازه نوچ بود...انقدر که تا الانم هنوز چسبیده


چشمامو بستمو کشیدم,مشکل این بود که هیچی نبود و بود...قرمزو سیاه بود,بوی موسیر از حال رفته ای رو می داد که از بس انتظار کشیده بود جوهر خودکارش تموم شده بود.نسکافه و نفخ معده همه چی نفخ آور بود حتی نگاهها.

پتو های رنگین و نور فلاش نمی گذاشت بیدار بمونم,مجبورم کردن بخوابم...کابوس بودو زنگ تلفن...پیام کوچولوهام بی سرو صدان وپر حرف


امروز بیست و سوم...


معیوب بودم...شارژم تموم شده بود.بوی بربری بیات میاد!


همه چیمو جم کردمو ریختم توی ساک:گل,گلوریا,یه شیشه مه,یه بشکه درد,پنیرو کلوچه,پلیور,یه کیسه رطوبت و آرامش و...خیلی چیزای دیگه ساکم جا کم داشت مجبور شدم باقیشو بریزم توی دلم...


بازار بازارچه مغازه فال گلسار 78 انگور. به لوله باز کنی نزد یک می شوید : لبخند بزنید.

زدم ولی نشد,لبخندو میگم.


دیگه 12 نفر نبودن حالا 10 تا شده بودن.نفهمیدم 2نفر دیگه چی شدن.شاید محومنظره های منظریه بودن.


سکانس آخر فیلم به خاطر صحنه های دلخراش و کابوسناک سانسور شده...



۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

فوت باید کرد ...

من مهمتر از گرفتاری های خود نیستم ،من همان گرفتاری هستم.



وگرفتار ماندن بین در و دیوار


و دیوارها همیشه هم جرز ندارند


ولای جرز ماندن رجز خواندن نمی خواهد


و رجزهایتان مزه عجیبی دارد


و عجیبند رنگ های مانده بر دنیا


ودنیا...


دنیا اصلا نمی چرخد،راه هم نمی رود!


پس راه باید رفت وفوت باید کرد تا پاک شود هر آنچه باید....

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

تمام شد! لطفا سوال نفرمایید!


وقتی تمام من تمام می شود


وقتی سین سکوت از صاد صدا عقب می ماند


وقتی چربی های جامد روی روح می ماسد


وقتی بی پروایی ها پر درمی آورد وپرواز می کند


وقتی هیچ راه حلی وجود دارد اما هنوز هم دیر شده است...


آنزمان اصلا به خودت فکر نمی کنی،به دیگران هم فکر نمی کنی.فقط ذهن را به ناخودآگاه می بری و در به رویش می بندی وبا تمام توان فرار می کنی!

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

من یک زوج فرد نمای 23 هستم.

...

وبدانید کرم های لای بیسکویت در الویت هستند

وبفهمید که رعدها دیگر برق نمی زنند


و بخوانید آنچه دیدنی نیست


وبدانید که آجرهایمان 3 سانتی متر اند


و درنبندید به روی باران


و بشویید چربی های روح خود


و بپاشید رنگ بر روح


و بتازید بر حنجره خویش


و نباشید خاک گرفته


و نمانید پنهان پشت چیزها


و بروید در عمق


وبدانید


و بدانید که گاهی...عقل هایمان پاره سنگ بر می دارد وبر شیشه می کوبد!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

یادداشت های روزمرگی:



یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد




یادم باشد نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد




یادم باشدجایی نروم تا بازگشتن سخت باشد




یادم باشد روی نیمکت های خیس حیاط نشینم




یادم باشد به گربه ها نزدیک نشوم




یادم باشد آدم ها فقط آدمند.همین




یادم باشد آدم ها گاهی بالدار می شوند




یادم باشد کلاغ ها سیاهند




یادم باشد بی اعتنایی چربی روح است




یادم باشد ناخودآگاه نباشم




یادم باشد بلند فکر نکنم




یادم باشد همزمانی ها بی دلیل نیست




یادم باشد هر رفتنی پاهای لرزان نمی خواهد




یادم هست...

...


وقتی شیشه ها می رقصند!






وقتی روح ها می لرزند!




وقتی صداها می میرند!




وقتی دیده ها می ترسند!




وقتی...




وقتی...




چه وقتی؟ تا کی؟

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

تا کی اما؟!

خواستم به روح خود آسیب بزنم اما یاد این افتادم که یادم باشد که به روح خود آسیب نزنم.که کسی را وارد روح خود نکنم.چرا که کوفت می شوم ومرض می گیرم



و این کوفت ها و مرض ها همه دیوانه اند!همه در لحظه سیر می کنند


ولحظه ها همیشه کوتاهند.گاهی به اندازه یک لحظه گاهی به کوتاهی یک عمر!


وعمرها عمرا نتوانند یک لحظه هم بیشتر بمانند حتی اگر بخواهند...


و خواستن همیشه توانستن نیست. گاهی هم توانستن و نخواستن است...


و من نتوانستم که نباشم. وحالا هست شده ام...تا کی اما؟!


و اما امروز! امروز را چه شد جز تلی روزنامه ونیازمندی های نیازمندان!


و دیروز نامه ها وفردا نامه هایی که خبر از هیچ می دهند...


وهیچ چیز همیشه همانی نیست که تو می اندیشی...!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

...

خواستم حرف بزنم
تو همین حین که داشتم جملات رو توی ذهنم مرتب می کردم
یاد این جمله افتادم که:
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد....

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

مسافر

مسافر



...


دلم گرفته






دلم عجیب گرفته است


و هیچ چیز


نه این دقایق خوشبو،


که روی شاخه نارنج می شود خاموش


نه این صداقت حرفی


که در سکوت میان این دو برگ شب بوست


نه هیچ چیز


مرا از هجوم خالی اطراف


نمی رهاند


وفکر می کنم


که این ترنم موزون حزن تا به ابد


شنیده خواهدشد






هوای حرف تو آدم را


عبور می دهد از کوچه باغ حکایات


ودر عروق چنین لحن


چه خون تازه محزونی!






...سهراب سپهری

اینجا توی اتاقم می نشینم وتصمیم می گیرم که به تو چه بگویم...

اینجا توی اتاقم می نشینم وتصمیم می گیرم که به تو چه بگویم...






باز کلمات قدیمی بیرون زده اند.کلمات قدیمی و خاک گرفته.بوی نا می دهند.






حالم خراب است و بادکرده.اما هیچ چیزی برای گفتن نیست و بنا می کنی به ساکت ماندن و حرف نزدن و خیال می کنی صدای نیست واما این سکوت و آرامش دردناک تا کی بنای ماندن دارد؟ و شاید تغییر همین است.درست است! دارند بند می آیند...






حالا چه؟ اینها مشکوکند! و تردید وترس از به انتها نرسیدن و به پایان رسیدن قبل از انتها...وقتی که چیزی تمام شد مفهومش آنست که مرده است. که زمین خورده.که چروکیده. که خاک گرفته.که...






حالا چه؟ روح بزرگ شده!ترست بی مورد نیست.باز همان دیوار وبی حرکت ماندن و باز تظاهر به ندیدن.معناها از دست رفته اند.اما..اما لازم نیست.عریان. برهنه وهیچ چیزی در پس ذهن نیست.هیچ.اما پنهان شدن.پوشیده شدن...






و هیچ کس حرف نمی زند و هیچ کس تلاش نمی کند و هیچ کس از کجاها و چراها خبر ندارد.اما...می شد اتفاق بیفتد

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

امروز سیزدهم مرداد



دردهای من






جامه نیستند






تا ز تن در آورم






چامه و چکامه نیستند






تا به رشته ی سخن درآورم






نعره نیستند






تا ز نای جان بر آورم






دردهای من نگفتنی






دردهای من نهفتنی است






دردهای من






گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست






درد مردم زمانه است






مردمی که چین پوستینشان






مردمی که رنگ روی آستینشان






مردمی که نامهایشان






جلد کهنه ی شناسنامه هایشان






درد می کند






من ولی تمام استخوان بودنم






لحظه های ساده ی سرودنم






درد می کند






انحنای روح من






شانه های خسته ی غرور من






تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است






کتف گریه های بی بهانه ام






بازوان حس شاعرانه ام






زخم خورده است






دردهای پوستی کجا؟






درد دوستی کجا؟






….






قیصر امین پور

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

امروز سی ام اردیبهشت.





امروز سی ام اردیبهشت.





چشم هات رو ببند.کاملا. یه قدم بیا جلو.روی صندلی سمت چپ توی ردیف ششم بنشین.دست هات رو بزار روی پاهات. دست راست روی پای راست دست چپ روی پای چپ.به روبرو نگاه کن.با چشم های بسته...

یه راهروی تاریک و بی انتها به عرض حدودا 1 متر (مثلیه لوله فاضلاب که هنوز توی زمین کار گذاشته نشده).هیچ کس دیگه ای نیست.هیچ چیز دیگه ای هم نیست.فقط خودتی و اکسیژن.کاملا برهنه.بدون هیچ لباسی و هیچ پوششی.حتی اندک...

چشم هات رو باز کن.نور داره اذیت می کنه پرده رو بکش تا جلوی نور رو بگیری که داره چشم هات رو اذیت می کنه.

دوباره ببند.چشم هات رو میگم. یه کلبه.یه کلبه کوچیک وسط یه دشت.هیچ چیز دیگه ای جز دشت کلبه و خودت وجود نداره.نور هم هست.خیلی زیاد.انقدر زیاد که همه چیز سفیده و غیر قابل دیدن.کاملا برهنه.بدون هیچ لباسی و هیچ پوششی.حتی اندک...

چشم هات رو باز کن.پرده رو کنار بزن.ابرها جای خورشید رو گرفتن.داره بارون میاد.از صندلی سمت چپ ردیف ششم بلند شو.به سمت در خروجی برو.

داره بارون میاد.چشم هات رو ببند.سرت رو بالا بگیر.ساعتی رو زیر بارون بدون هیچ چیز دیگه ای بمون.کاملا برهنه. بدون هیچ لباسی وهیچ پوششی.حتی اندک...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

امروز 13 اردیبهشت




امروز 13 اردیبهشت



دوباره برگشتم...پشت سرم رو که نگاه کردم دیدم اااا...چه قدر شلوغه !



جریانات زندگی جریان دارن وتوی یه قاب خلاصه نمی شن.البته اگه به مدد تکنولوژی جدید بشه بهmp3 و dvdتبدیلشون کرد شاید بشه یه جوری جاشون داد.

اینکه هر جریانی قراره چه رنگی باشه یه مشکل اساسیه.آخه بعضی جریانات اصلا رنگ ندارن .پس یا نباید تصویرشون کرد یا یا اگه تصویر کنی دیده نمی شن چون بی رنگن.بعضی ها یه رنگهایی دارن که اصلا وجود نداره

و بعضی دیگه هم تک رنگن...

باز اینجا یه مشکلی پیش میاد.اگه چند تا جریان تک رنگ با یه رنگ خاص وواحد پشت سر هم باشن اونوقت تصویر کردنشون کنار هم غیر قابل تشخیصشون می کنه...یعنی یه جورایی قابل تفکیک نمی شن.

فکر کنم اینطوری بشه درستش کرد که بینشون یه فاصله انداخت .یعنی همه جریانات پشت سر هم جریان نداشته باشن.یه تنفس بین هر جریان باعث میشه تا بتونی با فاصله تصویرشون کنی...

بر این اساس باید حواست باشه تا جریانی رو از قلم نندازی.چون اگه از قلم بیفته پخش زمین می شه و دیگه نمی شه از رو زمین جمعش کرد...!

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

امروز سی ام دی ماه

دلم می خواست ماهی باشم...قرمز نه! یه ماهی سیاه که هیچ کس نتونه دوستش داشته باشه...
یه ماهی که توی جعبه میوه ها زندگی میکنه و هر از گاهی ازدست میخ های بیرون اومده ی جعبه میوه کلافه می شه.
یه ماهی که تو جعبه ش یه عالمه نوار کاست های رنگی داره وهروقت دلش گرفت به موسیقی رنگ های توی نوار گوش می ده...وگاهی به آکواریوم توی صندلی سر می زنه .شاید کسی لای جلبک ها براش  نامه ای گذاشته باشه...
یه ماهی سیاه که هر روز با صدای بوق دوچرخه ای زرد وسبزش از خواب بیدار می شه وبا فرفره های رنگیش به آسمون می ره
هیچکس رو نمی بینه فقط گاهی که با فرفره هاش به آسمون میره دوست بالدارش رو می بینه که اون بالا روی یه ابر سفیدزندگی می کنه .خیلی وقته از لیوان تاریکش اسباب کشی کرده و رفته اون بالا...حالا این ماهی سیاه باید بره آسمون تا اونو ببینه...
یه ماهی که شب رو دوست داره چون مثل خودش سیاهه...سیاه سیاه

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

امروز بیستم دی ماه

امروز بیستم دی ماه









یه پروانه بزرگ.انقدر بزرگ که می تونست زیر پیراهنش پنهان کنه و تا خونه با خودش ببره اونم پیاده با پاهای برهنه.حالا سردی هوا به کنار...


توی اتوبوس روبروش نشستم و به عکسهایی که با هم گرفته بودیم نگاه کردم...توی عکس غیر از ما چند نفر دیگه هم بودن که نمی شناختمشون.گوشه دیوار وایستاده بودن و مارو نگاه می کردن...هر کدوم یه رنگ لباس پوشیده بودن سبز.آبی.قرمز.سفید.زرد...


جلوی ورودی دوتاغ اسب آهنی داشتن استراحت می کردن.با اون همه سرو صدا...حالا سردی هوا به کنار...


از داخل صدا هایی می اومدمثل باد.انگار یکی داشت دونه دونه ظرفای چینی رو می شکست...اونجا کلی کاکتوس دیدیم که روشون پر بود از فیروزه های آبی رنگ.


داشت شیر کاکائو می خورد که یهو افتاد توی لیوان ! با کلی زحمت تونستم بیارمش بیرون به قول خودش تاریک شده بود...تاریک تاریک.یکی از بالهاشم حسابی نوچ شده بود...ولی خوب شیرین بود!


اونجا کلی هم پرنده رنگی دیدیم.بعضی خواب بعضی بیدار.چندتاشونم پشت درختا قایم شده بودن.انگاری از غریبه ها می ترسیدن...حق داشتن!


...یادم رفت ازش بپرسم پروانه رو سالم رسوند خونه یا نه...!










دیگه رنگی نمی بینم.دیگه خدای رنگی هم نمی بینم که حالا بخوام جلوتر برم یا عقب تر ولی حس می کنم هرچی عقب تر باشم کمتر تاثیر می گیرم...آخه نمی خوام رنگی باشم...!



۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

امشب یا امروز چهاردهم دی ماه

امشب یا امروز چهاردهم دی ماه





یک روز یا یک شب- بین شب وروزهایم چه فرقی می کند؟...(نوشته خداوند/خورخه لوئیس بورخس)


ناگهان دنیا تموم شد.زمین دهان باز کرد اما منو درون خودش نکشید...بلکه خودش به خودش برگشت


من رو هم با خودش نبرد...


اینجا خیلی سرده با آفتاب داغ.حتی کلاغ ها هم پرهاشون سفید شده!


خواستم برم جلو خوردم به یه دیوار سخت سرد بلندوضخیم نتونستم بلنداش رو اندازه بگیرم یادم نبود خط کش بیارم...


بهش تکیه دادم.داشتم چای می خوردم که دیدمش. خدای رنگها! ولی رنگی نبود سیاه وسفیدم نبود مبهم و پیچیده مثل یه حجم توخالی وپوچ اما پر از انرژی.فقط تونستم چندتاشو بگیرم.از بس سریع و کوتاه وآنی بود که از دستم در می رفتن!


تاریک شد ولی هنوز خورشید بود...نمی دونم برای کی می تابید.اونجا که کسی نبود.جز من!






نشست کنارم.دست انداخت دور گردنم.سرمو گذاشتم روی شونه هاش.چقدر زمخت بودن!!


یهو حس کردم خیس شدم.داشت اشک می ریخت! اشکای رنگی...آبی سبز قرمز زرد! چقدر قشنگ بودن!






پس کجایی دوست بالدار من؟آهان دیدمش پشت یه گوزن سوار بود...اما یکی از بالهاش کجاست؟نکنه تنهاش گذاشته؟؟(هیچ وقت به حرفام گوش نکردن.گفته بودم تنهاش نزارن)






"حواست کجاست؟ به چی خیره شدی؟ دارم باهات حرف می زنم؟" ولی من که چیزی نمی شنوم!


از کنارم بلند شد.یهو دوباره بی رنگ شد.ولی دیگه سخت و زمخت نبود.سلانه سلانه رفت


جلوی دیوار ایستادم و خودمو دیدم.ای داد! رنگی شده بودم! پر از رنگ...


پس خدای رنگ ها چی...؟


اینا مال من نبود...رنگ ها رو کنار دیوار گذاشتمو برگشتم...