۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

امروز بیستم دی ماه

امروز بیستم دی ماه









یه پروانه بزرگ.انقدر بزرگ که می تونست زیر پیراهنش پنهان کنه و تا خونه با خودش ببره اونم پیاده با پاهای برهنه.حالا سردی هوا به کنار...


توی اتوبوس روبروش نشستم و به عکسهایی که با هم گرفته بودیم نگاه کردم...توی عکس غیر از ما چند نفر دیگه هم بودن که نمی شناختمشون.گوشه دیوار وایستاده بودن و مارو نگاه می کردن...هر کدوم یه رنگ لباس پوشیده بودن سبز.آبی.قرمز.سفید.زرد...


جلوی ورودی دوتاغ اسب آهنی داشتن استراحت می کردن.با اون همه سرو صدا...حالا سردی هوا به کنار...


از داخل صدا هایی می اومدمثل باد.انگار یکی داشت دونه دونه ظرفای چینی رو می شکست...اونجا کلی کاکتوس دیدیم که روشون پر بود از فیروزه های آبی رنگ.


داشت شیر کاکائو می خورد که یهو افتاد توی لیوان ! با کلی زحمت تونستم بیارمش بیرون به قول خودش تاریک شده بود...تاریک تاریک.یکی از بالهاشم حسابی نوچ شده بود...ولی خوب شیرین بود!


اونجا کلی هم پرنده رنگی دیدیم.بعضی خواب بعضی بیدار.چندتاشونم پشت درختا قایم شده بودن.انگاری از غریبه ها می ترسیدن...حق داشتن!


...یادم رفت ازش بپرسم پروانه رو سالم رسوند خونه یا نه...!










دیگه رنگی نمی بینم.دیگه خدای رنگی هم نمی بینم که حالا بخوام جلوتر برم یا عقب تر ولی حس می کنم هرچی عقب تر باشم کمتر تاثیر می گیرم...آخه نمی خوام رنگی باشم...!



۱ نظر:

  1. سرم دوباره گیج میره...قلبم اینقدر بلند می تپه که صداش تو گوشم زنگ می زنه...بی توجه تنها به بی رنگی وجودم فکر می کنم...و من تنها چندین دوست تاریک و روشنی دارم...که در کنارشون لحظاتی رنگین می شم

    پاسخحذف