۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

من یک زوج فرد نمای 23 هستم.

...

وبدانید کرم های لای بیسکویت در الویت هستند

وبفهمید که رعدها دیگر برق نمی زنند


و بخوانید آنچه دیدنی نیست


وبدانید که آجرهایمان 3 سانتی متر اند


و درنبندید به روی باران


و بشویید چربی های روح خود


و بپاشید رنگ بر روح


و بتازید بر حنجره خویش


و نباشید خاک گرفته


و نمانید پنهان پشت چیزها


و بروید در عمق


وبدانید


و بدانید که گاهی...عقل هایمان پاره سنگ بر می دارد وبر شیشه می کوبد!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

یادداشت های روزمرگی:



یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد




یادم باشد نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد




یادم باشدجایی نروم تا بازگشتن سخت باشد




یادم باشد روی نیمکت های خیس حیاط نشینم




یادم باشد به گربه ها نزدیک نشوم




یادم باشد آدم ها فقط آدمند.همین




یادم باشد آدم ها گاهی بالدار می شوند




یادم باشد کلاغ ها سیاهند




یادم باشد بی اعتنایی چربی روح است




یادم باشد ناخودآگاه نباشم




یادم باشد بلند فکر نکنم




یادم باشد همزمانی ها بی دلیل نیست




یادم باشد هر رفتنی پاهای لرزان نمی خواهد




یادم هست...

...


وقتی شیشه ها می رقصند!






وقتی روح ها می لرزند!




وقتی صداها می میرند!




وقتی دیده ها می ترسند!




وقتی...




وقتی...




چه وقتی؟ تا کی؟

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

تا کی اما؟!

خواستم به روح خود آسیب بزنم اما یاد این افتادم که یادم باشد که به روح خود آسیب نزنم.که کسی را وارد روح خود نکنم.چرا که کوفت می شوم ومرض می گیرم



و این کوفت ها و مرض ها همه دیوانه اند!همه در لحظه سیر می کنند


ولحظه ها همیشه کوتاهند.گاهی به اندازه یک لحظه گاهی به کوتاهی یک عمر!


وعمرها عمرا نتوانند یک لحظه هم بیشتر بمانند حتی اگر بخواهند...


و خواستن همیشه توانستن نیست. گاهی هم توانستن و نخواستن است...


و من نتوانستم که نباشم. وحالا هست شده ام...تا کی اما؟!


و اما امروز! امروز را چه شد جز تلی روزنامه ونیازمندی های نیازمندان!


و دیروز نامه ها وفردا نامه هایی که خبر از هیچ می دهند...


وهیچ چیز همیشه همانی نیست که تو می اندیشی...!