۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

امروز سی ام دی ماه

دلم می خواست ماهی باشم...قرمز نه! یه ماهی سیاه که هیچ کس نتونه دوستش داشته باشه...
یه ماهی که توی جعبه میوه ها زندگی میکنه و هر از گاهی ازدست میخ های بیرون اومده ی جعبه میوه کلافه می شه.
یه ماهی که تو جعبه ش یه عالمه نوار کاست های رنگی داره وهروقت دلش گرفت به موسیقی رنگ های توی نوار گوش می ده...وگاهی به آکواریوم توی صندلی سر می زنه .شاید کسی لای جلبک ها براش  نامه ای گذاشته باشه...
یه ماهی سیاه که هر روز با صدای بوق دوچرخه ای زرد وسبزش از خواب بیدار می شه وبا فرفره های رنگیش به آسمون می ره
هیچکس رو نمی بینه فقط گاهی که با فرفره هاش به آسمون میره دوست بالدارش رو می بینه که اون بالا روی یه ابر سفیدزندگی می کنه .خیلی وقته از لیوان تاریکش اسباب کشی کرده و رفته اون بالا...حالا این ماهی سیاه باید بره آسمون تا اونو ببینه...
یه ماهی که شب رو دوست داره چون مثل خودش سیاهه...سیاه سیاه

۲ نظر:

  1. گفت مرا ببخش مجبورم ...چرا شو نمی دانم.تنها می دانم زندگی آنقدرها هم سخت نیست این ما هستیم که سختش می کنیم

    پاسخحذف
  2. من ماهي سياهارو بيشتر دوس دارم!!

    پاسخحذف