۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

یکشنبه 30/8/88







طراحی اثری مستقل:


هرکس توی قبیله ی خودش خداست


اثر هنری باید جویده بشه!


مغز= آرد کاغذ= آتش آب لازمه آب.


همه یه جور فوتبال بازی می کنن ولی مارادونا مارادونا میشه و شیث رضایی هم شیث!


قانون جدید فیفا:همه از عقب شوت بزنن!


میشه بهش فکر کرد. می شه یه جور دیگه نگاه کرد.


نقاشی انتزاعی= رنگ.فرم.بافت.ریتم.سوژه.ترکیب=حرف می زنن.


نتیجه:بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه درآن چه به آن می نگری(آندره ژید)










مهدی سحابی:(به نقل از مجله تندیس شماره 162 )


مترجم پروست.


روح زیبایی داشت.


فروتنی اش زوری نبود.


با کار کردن مدام بزرگ شده بود.


با خودش تعارف نداشت.


کار خودش را می کرد.


عنوان به جای کمک به بیننده موضوع را به او تحمیل می کند:کار من را اینطور ببین!


آیا مخاطب عام و خاص وجود دارد؟


یک مخاطب نوعی دارم...تمایزی قائل نیستم.


مخاطب همواره در نظرم هست.


یادش گرامی.



۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

خاطرات سفر...




امروز بیست ویکم آبان...

ساعت هفت صبح برای پیدا کردن بلیط بخت آزمایی و شماره داوطلبیم تمام خونه رو گشتم.ساعت 8 به صف مسافرای بارون و مه رسیدم رفتم تا چاردیواری آرامش و پیدا کنم بعد از کلی فکر کردن به اینکه چه لباسی باید بپوشه تا بتونه کارشناسی ارشدو بدون دخالت هیچ دست و چشمی قبول شه,روونه ی پیچ و خم جاده شدم...


توی راه چند تا دندونه به بافته هام اضافه کردم وخوندمو شنیدمو دیدم...


بعد از چند تا پله به یه در چوبی رسیدم,دنیا همون بود فقط عوض شده بود.دلمه هایی که به اسم منو به کام دیگران می شدو از نظر گذروندم الان دارم چای می خورم...


منظره ی خوبی داشت به خاطر الکتریکی سر کوچه,انتخاب بستنی با دو تا بود,گرم بودو پر از قهوه ی تلخ,آخ که تلخیش حتی از گلوریا با پیراهن آبی و رقصنده های بی وزن توی قاب بیشتر بود.


قرمزی پرتغالی که توزرد از آب در اومدو راننده آژانسی که توربو وار تو د ل تاریکی و نور می رفت تا به 10 تا تخم مرغ سوپری برسه...

اولش مثل بی خوابی بود,بعد یه سری تصویر...تمام خرج و مخارج و نفس به نفس داشتم...



امروز بیست ودوم...

بوی بربری داغ میاد! بعد از اینکه از شهرداری اومدم بیرون 12 نفرو دیدم با چند تا نخ و ماسوره(ل). نخهارو گرفتم و رفتم بالا هی رفتم و رفتم تا اومدم پایین,حالا برای چی؟برای چند تا کاکای خوشگل و خوشبو!


گل بودو گربه,درخت و دیوار,آب بود وآدم,حوا وحلوا...همه چیز بود جز من...نمی دونم کجا رفته بودم خیلی صدا زدم,در زدم ولی کسی اونطرف در نبود دوتا پنجرش باز بودو منتظر...نتونستم داخلشو ببینم,حتی خروسه هم نمی دونست.

بین کوه ها میکی رو دیدم,دنبال گلوریا می گشت...اگه دیده بودمش بهش می گفتم که دیدمش,آره.هنوز همون 12 تا دنبالمن,حتی لابلای جورابای پشمی...

1مرد با 11 تا زن,ناهر خوب بود,ترش بودو حجیم.داشتم در مورد لباس به یه نتایجی می رسیدم که وقت اضافه تموم شد,رفتم حمام...
انار...


نزدیکای صدو سیزدهم یهو همه چی تاریک شد,مثل شکلات تلخ.توی ازدحام ایستگاه اتوبوس, زدن...
یکی از د ماغش در اومد...همه چی تاریک بود ولی نور داشت,ماشین داشت,خنده داشت,تازه نوچ بود...انقدر که تا الانم هنوز چسبیده

چشمامو بستمو کشیدم,مشکل این بود که هیچی نبود و بود...قرمزو سیاه بود,بوی موسیر از حال رفته ای رو می داد که از بس انتظار کشیده بود جوهر خودکارش تموم شده بود.نسکافه و نفخ معده همه چی نفخ آور بود حتی نگاهها.
پتو های رنگین و نور فلاش نمی گذاشت بیدار بمونم,مجبورم کردن بخوابم...کابوس بودو زنگ تلفن...پیام کوچولوهام بی سرو صدان وپر حرف


امروز بیست و سوم...
معیوب بودم...شارژم تموم شده بود.بوی بربری بیات میاد!
همه چیمو جم کردمو ریختم توی ساک:گل,گلوریا,یه شیشه مه,یه بشکه درد,پنیرو کلوچه,پلیور,یه کیسه رطوبت و آرامش و...خیلی چیزای دیگه ساکم جا کم داشت مجبور شدم باقیشو بریزم توی دلم...

بازار بازارچه مغازه فال گلسار 78 انگور. به لوله باز کنی نزد یک می شوید : لبخند بزنید.
زدم ولی نشد,لبخندو میگم.
دیگه 12 نفر نبودن حالا 10 تا شده بودن.نفهمیدم 2نفر دیگه چی شدن.شاید محومنظره های منظریه بودن.

سکانس آخر فیلم به خاطر صحنه های دلخراش و کابوسناک سانسور شده...

هنوز دارم چای می خورم...