۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

امشب یا امروز چهاردهم دی ماه

امشب یا امروز چهاردهم دی ماه





یک روز یا یک شب- بین شب وروزهایم چه فرقی می کند؟...(نوشته خداوند/خورخه لوئیس بورخس)


ناگهان دنیا تموم شد.زمین دهان باز کرد اما منو درون خودش نکشید...بلکه خودش به خودش برگشت


من رو هم با خودش نبرد...


اینجا خیلی سرده با آفتاب داغ.حتی کلاغ ها هم پرهاشون سفید شده!


خواستم برم جلو خوردم به یه دیوار سخت سرد بلندوضخیم نتونستم بلنداش رو اندازه بگیرم یادم نبود خط کش بیارم...


بهش تکیه دادم.داشتم چای می خوردم که دیدمش. خدای رنگها! ولی رنگی نبود سیاه وسفیدم نبود مبهم و پیچیده مثل یه حجم توخالی وپوچ اما پر از انرژی.فقط تونستم چندتاشو بگیرم.از بس سریع و کوتاه وآنی بود که از دستم در می رفتن!


تاریک شد ولی هنوز خورشید بود...نمی دونم برای کی می تابید.اونجا که کسی نبود.جز من!






نشست کنارم.دست انداخت دور گردنم.سرمو گذاشتم روی شونه هاش.چقدر زمخت بودن!!


یهو حس کردم خیس شدم.داشت اشک می ریخت! اشکای رنگی...آبی سبز قرمز زرد! چقدر قشنگ بودن!






پس کجایی دوست بالدار من؟آهان دیدمش پشت یه گوزن سوار بود...اما یکی از بالهاش کجاست؟نکنه تنهاش گذاشته؟؟(هیچ وقت به حرفام گوش نکردن.گفته بودم تنهاش نزارن)






"حواست کجاست؟ به چی خیره شدی؟ دارم باهات حرف می زنم؟" ولی من که چیزی نمی شنوم!


از کنارم بلند شد.یهو دوباره بی رنگ شد.ولی دیگه سخت و زمخت نبود.سلانه سلانه رفت


جلوی دیوار ایستادم و خودمو دیدم.ای داد! رنگی شده بودم! پر از رنگ...


پس خدای رنگ ها چی...؟


اینا مال من نبود...رنگ ها رو کنار دیوار گذاشتمو برگشتم...


۲ نظر:

  1. جلو ، جلو ، جلوتر جلوتر
    نه، نه دیگه اینقدر،چسبیدی بهش که اینجوری
    یه کم عقب تر عقب تر نه نه نه بیا جلو
    یه کم دیگه
    آهان خوبه خوبه
    اینطوری بهتر میبینیش،

    پاسخحذف
  2. !!!؟!!!
    خودت ديگه ميدوني...

    پاسخحذف