۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

اینجا توی اتاقم می نشینم وتصمیم می گیرم که به تو چه بگویم...

اینجا توی اتاقم می نشینم وتصمیم می گیرم که به تو چه بگویم...






باز کلمات قدیمی بیرون زده اند.کلمات قدیمی و خاک گرفته.بوی نا می دهند.






حالم خراب است و بادکرده.اما هیچ چیزی برای گفتن نیست و بنا می کنی به ساکت ماندن و حرف نزدن و خیال می کنی صدای نیست واما این سکوت و آرامش دردناک تا کی بنای ماندن دارد؟ و شاید تغییر همین است.درست است! دارند بند می آیند...






حالا چه؟ اینها مشکوکند! و تردید وترس از به انتها نرسیدن و به پایان رسیدن قبل از انتها...وقتی که چیزی تمام شد مفهومش آنست که مرده است. که زمین خورده.که چروکیده. که خاک گرفته.که...






حالا چه؟ روح بزرگ شده!ترست بی مورد نیست.باز همان دیوار وبی حرکت ماندن و باز تظاهر به ندیدن.معناها از دست رفته اند.اما..اما لازم نیست.عریان. برهنه وهیچ چیزی در پس ذهن نیست.هیچ.اما پنهان شدن.پوشیده شدن...






و هیچ کس حرف نمی زند و هیچ کس تلاش نمی کند و هیچ کس از کجاها و چراها خبر ندارد.اما...می شد اتفاق بیفتد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر