۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

...

خواستم حرف بزنم
تو همین حین که داشتم جملات رو توی ذهنم مرتب می کردم
یاد این جمله افتادم که:
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد....

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

مسافر

مسافر



...


دلم گرفته






دلم عجیب گرفته است


و هیچ چیز


نه این دقایق خوشبو،


که روی شاخه نارنج می شود خاموش


نه این صداقت حرفی


که در سکوت میان این دو برگ شب بوست


نه هیچ چیز


مرا از هجوم خالی اطراف


نمی رهاند


وفکر می کنم


که این ترنم موزون حزن تا به ابد


شنیده خواهدشد






هوای حرف تو آدم را


عبور می دهد از کوچه باغ حکایات


ودر عروق چنین لحن


چه خون تازه محزونی!






...سهراب سپهری

اینجا توی اتاقم می نشینم وتصمیم می گیرم که به تو چه بگویم...

اینجا توی اتاقم می نشینم وتصمیم می گیرم که به تو چه بگویم...






باز کلمات قدیمی بیرون زده اند.کلمات قدیمی و خاک گرفته.بوی نا می دهند.






حالم خراب است و بادکرده.اما هیچ چیزی برای گفتن نیست و بنا می کنی به ساکت ماندن و حرف نزدن و خیال می کنی صدای نیست واما این سکوت و آرامش دردناک تا کی بنای ماندن دارد؟ و شاید تغییر همین است.درست است! دارند بند می آیند...






حالا چه؟ اینها مشکوکند! و تردید وترس از به انتها نرسیدن و به پایان رسیدن قبل از انتها...وقتی که چیزی تمام شد مفهومش آنست که مرده است. که زمین خورده.که چروکیده. که خاک گرفته.که...






حالا چه؟ روح بزرگ شده!ترست بی مورد نیست.باز همان دیوار وبی حرکت ماندن و باز تظاهر به ندیدن.معناها از دست رفته اند.اما..اما لازم نیست.عریان. برهنه وهیچ چیزی در پس ذهن نیست.هیچ.اما پنهان شدن.پوشیده شدن...






و هیچ کس حرف نمی زند و هیچ کس تلاش نمی کند و هیچ کس از کجاها و چراها خبر ندارد.اما...می شد اتفاق بیفتد