۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

امروز سی ام دی ماه

دلم می خواست ماهی باشم...قرمز نه! یه ماهی سیاه که هیچ کس نتونه دوستش داشته باشه...
یه ماهی که توی جعبه میوه ها زندگی میکنه و هر از گاهی ازدست میخ های بیرون اومده ی جعبه میوه کلافه می شه.
یه ماهی که تو جعبه ش یه عالمه نوار کاست های رنگی داره وهروقت دلش گرفت به موسیقی رنگ های توی نوار گوش می ده...وگاهی به آکواریوم توی صندلی سر می زنه .شاید کسی لای جلبک ها براش  نامه ای گذاشته باشه...
یه ماهی سیاه که هر روز با صدای بوق دوچرخه ای زرد وسبزش از خواب بیدار می شه وبا فرفره های رنگیش به آسمون می ره
هیچکس رو نمی بینه فقط گاهی که با فرفره هاش به آسمون میره دوست بالدارش رو می بینه که اون بالا روی یه ابر سفیدزندگی می کنه .خیلی وقته از لیوان تاریکش اسباب کشی کرده و رفته اون بالا...حالا این ماهی سیاه باید بره آسمون تا اونو ببینه...
یه ماهی که شب رو دوست داره چون مثل خودش سیاهه...سیاه سیاه

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

امروز بیستم دی ماه

امروز بیستم دی ماه









یه پروانه بزرگ.انقدر بزرگ که می تونست زیر پیراهنش پنهان کنه و تا خونه با خودش ببره اونم پیاده با پاهای برهنه.حالا سردی هوا به کنار...


توی اتوبوس روبروش نشستم و به عکسهایی که با هم گرفته بودیم نگاه کردم...توی عکس غیر از ما چند نفر دیگه هم بودن که نمی شناختمشون.گوشه دیوار وایستاده بودن و مارو نگاه می کردن...هر کدوم یه رنگ لباس پوشیده بودن سبز.آبی.قرمز.سفید.زرد...


جلوی ورودی دوتاغ اسب آهنی داشتن استراحت می کردن.با اون همه سرو صدا...حالا سردی هوا به کنار...


از داخل صدا هایی می اومدمثل باد.انگار یکی داشت دونه دونه ظرفای چینی رو می شکست...اونجا کلی کاکتوس دیدیم که روشون پر بود از فیروزه های آبی رنگ.


داشت شیر کاکائو می خورد که یهو افتاد توی لیوان ! با کلی زحمت تونستم بیارمش بیرون به قول خودش تاریک شده بود...تاریک تاریک.یکی از بالهاشم حسابی نوچ شده بود...ولی خوب شیرین بود!


اونجا کلی هم پرنده رنگی دیدیم.بعضی خواب بعضی بیدار.چندتاشونم پشت درختا قایم شده بودن.انگاری از غریبه ها می ترسیدن...حق داشتن!


...یادم رفت ازش بپرسم پروانه رو سالم رسوند خونه یا نه...!










دیگه رنگی نمی بینم.دیگه خدای رنگی هم نمی بینم که حالا بخوام جلوتر برم یا عقب تر ولی حس می کنم هرچی عقب تر باشم کمتر تاثیر می گیرم...آخه نمی خوام رنگی باشم...!



۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

امشب یا امروز چهاردهم دی ماه

امشب یا امروز چهاردهم دی ماه





یک روز یا یک شب- بین شب وروزهایم چه فرقی می کند؟...(نوشته خداوند/خورخه لوئیس بورخس)


ناگهان دنیا تموم شد.زمین دهان باز کرد اما منو درون خودش نکشید...بلکه خودش به خودش برگشت


من رو هم با خودش نبرد...


اینجا خیلی سرده با آفتاب داغ.حتی کلاغ ها هم پرهاشون سفید شده!


خواستم برم جلو خوردم به یه دیوار سخت سرد بلندوضخیم نتونستم بلنداش رو اندازه بگیرم یادم نبود خط کش بیارم...


بهش تکیه دادم.داشتم چای می خوردم که دیدمش. خدای رنگها! ولی رنگی نبود سیاه وسفیدم نبود مبهم و پیچیده مثل یه حجم توخالی وپوچ اما پر از انرژی.فقط تونستم چندتاشو بگیرم.از بس سریع و کوتاه وآنی بود که از دستم در می رفتن!


تاریک شد ولی هنوز خورشید بود...نمی دونم برای کی می تابید.اونجا که کسی نبود.جز من!






نشست کنارم.دست انداخت دور گردنم.سرمو گذاشتم روی شونه هاش.چقدر زمخت بودن!!


یهو حس کردم خیس شدم.داشت اشک می ریخت! اشکای رنگی...آبی سبز قرمز زرد! چقدر قشنگ بودن!






پس کجایی دوست بالدار من؟آهان دیدمش پشت یه گوزن سوار بود...اما یکی از بالهاش کجاست؟نکنه تنهاش گذاشته؟؟(هیچ وقت به حرفام گوش نکردن.گفته بودم تنهاش نزارن)






"حواست کجاست؟ به چی خیره شدی؟ دارم باهات حرف می زنم؟" ولی من که چیزی نمی شنوم!


از کنارم بلند شد.یهو دوباره بی رنگ شد.ولی دیگه سخت و زمخت نبود.سلانه سلانه رفت


جلوی دیوار ایستادم و خودمو دیدم.ای داد! رنگی شده بودم! پر از رنگ...


پس خدای رنگ ها چی...؟


اینا مال من نبود...رنگ ها رو کنار دیوار گذاشتمو برگشتم...